با تيغ؟!

نادر ساعي ور
saei74@yahoo.com

×(1)
بابام هميشه مي گفت:"زودتر از همه شروع كن تا جلوتر از همه باشي"

ساعت هفت و نيم صب مثل فنر پريدم.قبراق و پر انرژي!
چهار سالي ميشه كه خودم رو بازنشسته كردم.نه اين كه پيرم ...نه!به اعتبار شناسنامم تازه سي وپنج سال دارم.اما خسته بودم.با خودم فكر كردم واسه اين زندگي گند به قدر كافي جون كندم.بچه ها مي گفتن,پسر آدم كه سي ويك سالگي وا نمي ده!اما من تصميمم رو گرفته بودم.واسه همين اين قصر بزرگ و خمشگل رو تو سرسبزترين منطقه شهر خريدم.
چون از افسردگي مي ترسم,دستور دادم همه جا رو سفيد كردن.ده بيست تايي خدمتكار و باغبون استخدام كردم و به همهشون يه دست سفيد پوشوندم.البته من قول همه اينا رو همون شب اول به "زارا"داده بودم.همون شبي كه هرمردي رو خر مي كنه!بهش گفته بودم اون لياقتش بيشتر از اين حرفهاست.گفته بودم يه روزي براش يه قصر با باغ و تشكيلات مي خرم.خب...مرده و قولش!

يه قسمت ساختمن رو دادم دست "زارا"و خدمتكاراش.از همون اولش مي ترسيدم گند "زارا"هم در بياد.يعني يه جورهايي ازش خسته بشم يا يه وقت دلم رو بزنه.واسه همين از وقتي پا تو اين قصر گذاشتيم,خيلي حساب شده ميديدمش,هفته اي يه بار!

بابام هميشه ميگفت:"كم بخور هميشه بخور"
اين بود كه غذام رو به حداقل روسوندم.عوضش وعده هاش رو بيشتر كردم.صب ساعت هشت, يه كم جوجه سرخ كرده و سالادكاهو,با نون و كره كه عصاره شون تو كپسول هاي كوچك جمع شده بود,به ضرب و زور آب قورت مي دادم.چهار ساعت بعدش,نوبت سوپ سرد با خوراك كپسول بوقلمون بود.براي نوشيدن هم,بي خطرترينش انتخاب ميشد.يه چيزي كه نه رنگ داشت و نه الكل!اون هم خيلي كم.تو ظرف هاي بسته بندي شده خيلي كوچك,و اگه احيانا توي خواب بودم,انو تو رگام مي ريختن.

واسه اين رژيم غذايي دو سه تا پزشك و پرستار داشتم,كه به نوبت معاينه م مي كردن.مي دونستم اينجوري حالاحالا ها نمي ميرم.زنده مي مونم و زندگي رو از رو ميبرم.اونم نه با اخم و تخم,نه,سروموروگنده!

اين زندگي رو فقط واسه خودم و"زارا"دست و پا كرده بودم.هيچ مزاحمي نداشتيم.حتي از بچه هم خبري نبود.آخه ما هيچ وقت در مورد بچه به توافق نرسيديم.اوايل خيلي ور زديم.آخرش هم كه حرف "زارا"به كرسي نشست و رفتيم پيش دكتر,تازه فهميديم,اونقدرها هم دست خودمون نيست كره مون چي باشه.پسر يا دختر!اين بود كه از خير كل قضيه گذشتيم.آخه چه معني داشت, جنسيت بچه ي رو كه يه عمر پول خرجش ميكني و نوكرش ميشي,وبعد مرگت صاحب دار و ندارت مي شه,نتوني انتخاب كني!اين روزا قاتل ها هم خودشون ميگن با چي بكشنشون.گاز,طناب,ياصندلي الكتريكي.

البته اون اوايل,با توله هايي كه فاميل و بچه ها پس مي انداختن سرگرم مي شديم.اما تو اين چهار سال اخير ديگه از اون هم خبري نيست.نه از توله ها نه از بابامامانشون.همه از ما بريدن.چرا؟خب...گفتم كه, چون من از همه شون سرترم.
بابام هميشه ميگفت:"تاوقتي عقبي دوستت دارن,چون متونن هي بهت ترحم كنن و نشون بدن كه چقدر خوبن!اما ازشون كه جلو زدي,ازت متنفر ميشن,چون بهشون ثابت كردي احمق اونان نه تو"

اما انصافا اين خدمتكارا هي دورو برم مي پلكن تا احساس تنهايي نكنم.درسته حقوق خوبي ميگيرن,اما واقعا يه دسته گلن.بخصوص اين خانم تپله كه خيلي لطف داره!وقتي دلم هوابي بچه ميكنه,يكي دو اسكناس مي تپونم تو جيبش.دو قلوهاي خوشگلش رو مياره تا از سر و كولم بالا برن و سر گرمم كنن.اونا عمو صدام ميزنن,اما بهشون گفتم بهم بگن بابا.حالا ديگه بدجوري رفتيم تو نخ همديگه.بي مناسبت واسه شون خرت و پرت مي خرم.روز تولدشون, عيد, روز تولد مامانشون.اولين روز مدرسه...حتي روز پدر از طرف اونا برا خودم يه كادو گرفتم.يه بلوز پشمي از همونا كه حالم رو به هم مي زنن.خيلي ناراحت شدم.دادزدم"من از بلوز پشمي متنفرم,بخصوص اگه رنگش خاكي باشه"طفلي ها خيلي ترسيدن.بالاخره بري اينكه قال قضيه كنده شه و من هم ديگه بيشتر عصبي نشم,يه هديه ديگه واسه خودم خريدم.يه شورت سفيد كه روش نوشته هاي ورزشي بود.كلي آب شدم.واقعا شرم آور بود.حتي "زارا"هم هيچوقت از اين قرتي بازيها نكرده بود.اما بايد بچه ها رو درك كرد.معصوميت و صداقتشون رو.از نگاه مبهوتشون متوجه همه چي شدم.واسه همين فقط خنديدم و گذاشتم باز از سر و كولم بالا برن و انگشت تو دماغم كنن تا واسه شون شيپور بزنم.شيپور صبحگاه,آماده باش,حمله!

شانس آوردم اونروز دماغم رو حسابي تميز كرده بودم.يكي دو بار گند شيپورم در اومده بود.
مامانشون زن ماهي بود.خيلي دركش بالا بود.بيشتر اون به دادم مي رسيد.هرچند كم خرج نبود.اوايل ازم مي ترسيد.اما بعب از مدتي كه قلق تن همديگه دستمون اومد,خيالش راحت شد.وقتي "زارا"مي اومد,به اين زن راغب نبودم.اما بعد از اون روز لعنتي,"زارا"فقط تلفني باهام حرف مي زد.مگه از اتاق اون تا اتاق من چقدر راه بود؟اين بود كه من هم يله شدم رو اين زنه!
بابام هميشه مي گفت"زن ها زود عاشق ميشن,زود هم فارغ"
حق با اون بود."زارا"دوسال بود كه به خاطر يه اتفاق عاشقانه خونين تركم كرده بود.
× × ×
×(2)

امروز هم مثل هر روز,درست دو بعد از ظهر از خواب پريدم.يعني يه ساعت بعد از خوردن ناهار كپسوليم.اين اتفاق هر روز بدون اراده من مي افته.اوايل مي خواستم مانع بشم.اما بي فايده بود.دست خودم نبود,مثل گشنگي و تشنگي!هر چند هميشه تو زندگيم همينجور الله بختكي جلو رفتم.هر جايي عشقم كشيده رفتم.هر كاري دلم خواسته كردم.نمونه ش همين برنامه جبهه رفتن و جنگيدنم.

اوايل ما مي دونستيم قراره يه جنگي بشه.آخه خيلي مي خونديم و هميشه تو كافه بحث مي كرديم.اين بود كه انسان دوستيمون گل كرد و زديم تو خيابون.فكر مي كرديم يه جورهايي ميشه جلوي خونريزي رو گرفت.هميشه از كافه شروع ميشد.جمع ميشديم,شعارها رو چك ميكرديم و ميزديم بيرون.رفته رفته كه اسمي در كرديم,ميدون عملمون رو گسترش داديم.توچندتا پاسگاه بمب لاستيكي تركونديم.عكس جنگ طلبها رو آتيش زديم.اما بالاخره اونا كار خودشون رو كردن.به ما تهمت زدن كه ترسو,وطن فروش و بچه سوسوليم.بايد ثابت مي كرديم كه نيستيم.اين بود كه با اولين گروه داوطلب عازم جبهه شدم.يه چند تا مدال و تشويق نامه هم گرفتم.تو خيلي از عملياتها بودم.تا اين اواخر كه تصميم گرفتم بي خيال شم.يه دفعه دل زده شدم.از صب تا شب داشتم گلوله مي پروندم.از كار خودم خنده م گرفت.هي تو خاك و خل هاغلت مي زدم و داد مي كشيدم.ياد دوران بچگيم افتاده بودم.اما من ديگه بزرگ شده بودم.ديگه اين بچه بازيها بهم نمي اومد.يه روز,فكر كردم سنگين و با وقار باشم.اين بود كه خودم رو جمع و جور كردم.لباس هاي خاكي رو از تنم كندم و مثل بچه آدم اومدم تو بطن زندگي!ديگه هر روز دوش مي گرفتم,اصلاح مي كردم,كت و شلوار مي پوشيدم و كراوات مي زدم.فقط اينجوري مي تونستم اهميت لازم رو به زندگي بدم."زارا"هم خوشحال بود.آخه اون از همون روز اول مخالف اين جنگ بازيهاي من بود.همه ش از سبك كاريهاي من گله مي كرد.اون نمي تونست به خونواده ش بفهمونه من چه مرگمه!

بچه ها همه شون شاخ در آورده بودن.اونا نمي خواستن من آدم بشم.اجتماعي بشم.جنتلمن بشم.يكي دو بار تو خيابون ديدمشون.تو همون لباسهاي خاكي بودن.دست كشيدن رو صورتم و گفتن "با تيغ؟!"
گفتم:"نه,با...بابام!"بهتشون زده بود.

مدتي از عاقل شدنم نگذشته بود كه جاه طلبي هام گل كرد.افتادم تو خط زندگي مرفه!خيلي زود به همت دولت خدمتگذار- كه شجاعتم براش ثابت شده بود- به همه آرزوهام رسيدم.فقط حيف كه "زارا"تركم كرد.
اگه اون اتفاق مسخره احمقانه نمي افتاد,حالا همه چي روبراه بود.
بابام هميشه مي گفت:"آب رفته به جو بر نمي گرده پسر!"
× × ×
×(3)

اين كه اتفاق در چه روز و چه ساعتي افتاد مهم نيست.اين كه مقصرمن بودم يا "زارا" يا هيچكدوم باز هم مهم نيست.اين كه "زارا" تواين ماجرا بيشتر عذاب كشيد يا من مهم نيست.چون تا اون روز فكر مي كردم عذاب اون عذاب منه و بر عكس.مهم اينه كه من تو اين دو سال واقعا تنها شدم و واسه پر كردن جاي خالي "زارا"بدجوري دارم دور و برم پنجول مي كشم.مهم زن خدمتكار, بچه هاش و خيلي هاي ديگه ن كه زخمي شدن و قراره بعد از اين هم بشن.حالا ديگه "زارا" هم مهم نيست.مهم فقط جاي خالي اونه.

× × ×

×(4)

سه روزه دارم جون ميكنم اون روز لعنتي يادم بياد.يه جورهايي خوره شده تو تنم كه حتما بايد بهتون بگم اون روز چي شد.اگه نگم ميميرم.مي خوام حقانيت خودم رو ثابت كنم؟مي خوام "زارا"رو از چشمتون بندازم؟دارم خود خوري ميكنم؟ بي خيال شم؟نمي تونم.دلتون مي خواد گوش كنين يا نكنين.بايد برينم وگرنه منفجر ميشم.كار آسوني هم نيست.هر بار خواستم شروع كنم پدرم در اومده.يه بار گلدون چيني نقش و نگار دار رو كه داداشم چهار سال پيش خونه روشني آورده بود و گذاشته بود رو ميز كنار تختم,زدم شكستم.همينطور بي اراده! دفعه بعدش قاب عكس چوبي رو كه "زارا"واسه تولدم خريده بود,زدم ديوار تيكه تيكه شد.يه بار هم با لگد زدم تابلوي ويتراي مينياتوري كه آبجيم خودش برام كشيده بود,شكست.اين آخرين بار هم چيزي گيرم نيومد,زدم صفحه شيشه اي ساعت مچي عروسيم رو گوشه كولر,شكست.اون اتفاق لعنتي دو سال "زارا" رو ازم گرفت,حالا هم شروع كرده بود ,داشت يكي يكي اشيا’ عزيزم رو ازم مي گرفت.حالا فهميدين چرا بايد همه چيز رو تعريف كنم؟من كه كرم ندارم بيخودي دردسر درست كنم.

تموم اون سالهاي جنگ با سنگرهاي نمور و غذاهاي مونده ساختم.با درد و فلاكت يه چند تا زخم سطحي و عميق ساختم,حتي با صداي كر كننده اون انفجار مهيب در آخرين روز حماقت هاي جنگيم- كه هميشه به اعصابم اره ميكشه - كنار اومدم,تا برسم به اين زندگي شاهونه.خوش باشم.حالا نمي خوام هيچ چيزي مانع اين خوش گذروني من بشه.

همه ش تقصير "زارا"بود.اگه فقط چنددقيقه بيشتر مي موند و منو بيشتر تو بغلش مي گرفت,من هم به فكر ميخ كردنش نمي افتادم و هيچ وقت دندونام رو كليد نمي كردم.
بابام هميشه مي گفت:"فقط يه لحظه كافيه تا به كل زندگيت گند بزنه,حواست باشه پسر!"

× × ×

×(5)

"زارا"ديگه داره حسابي دردسر ميشه.چرا نمي تونم فكر كنم كه اصلا هيچوقت نبوده؟ اما اين نبودنش هم يه جورهايي بهونه زندگيم شده!اينجوري فكر مي كنم يه كارهايي هست كه بايد بكنم,همسشه به خودم ميگم چي شد اون عشق به نياز و نياز به نفرت و حالا هم نفرت به غلامي تبديل شد؟بله....بي رودرواسي الان غلام اون لحظه م كه "زارا"بغلم كنه و ببوستم.نمي دونم از كي اين آتيش تو جونم افتاد.از روزي كه "زارا"رو ديدم؟از وقتي كه براي اولين بار بوسيدمش؟ يا از اولين باري كه واقعا به هم توپيديم؟
آره...
درست از همون وقتها بود ,از اولين اختلاف اساسيمون, كه متوجه شدم چقدر دوسش دارم.نه تو رختخواب, نه تو هپروت يه بوسه طولاني,بلكه تو اوج دعوا, يه دفعه متوجه عشقم شدم.بعد از اون هر چي دعواهامون بيشتر شد,بيشتر عاشقش شدم.حالا ديگه مطمئنم تو يه زندگي پر از تفاهم ممكن نبود به همچين رابطه عاشقانه اي با"زارا" ميرسيدم.حالا هم اتفاق خاصي نيفتاده!من فقط مي خوام اوج اين رابطه عاشقانه رو براتون تعريف كنم.چرا بايد عصبي بشم؟مگه صحبت عشق وعاشقي نيست؟
من كاملا خونسرد آماده م كه همه چي رو ,اونطور كه اتفاق افتاده,براتون تعريف كنم.

× × ×

×(6)
ظهر يه روز داغ تابستون ,با سكوت و سايه هاي كوتاش بود.تنها يه متر مربع از اتاقم,كه به لطف كولر خنك مي شد,قابل تحمل بود.دو ساعت تموم تو همون زندون يه متري روبروي پنجره,منتظر "زارا"مونده بودم.قرار بود ساعت يازده برسه,اما ساعت يك بعد از ظهر رسيد.بي تاب بودم و كلافه.از لحظه اي كه وارد شد و من نگاش كردم,نور تند خورشيد كه از روي ميز منعكس مي شد,زد تو چشمم و اعصابم رو به هم ريخت.تموم اون روز "زارا"رو تو هاله اي از نور ديدم.انگار يه روح بود.اولش توضيح داد كه چرا دير اومده.البته همه ش بهونه بود.بعدش از برنامه هاي روزانه م پرسيد.هميشه نگرون برنامه هام بود.هي مي پرسيد سر ساعت غذاهاي كپسوليم رو خوردم؟به موقع خوابيدم؟نمي دونم بهش چي گفتم.شايد هم چيزي نگفتم.چون بهم نزديك شد و پرسيد چرا يه جور ديگه م؟اينكه جور ديگه اي بودم حق داشت.علتش هم اين گرماي گند تابستون بود.اما چرا اون خودش متوجه اين گرما نمي شد؟حتي يه بادبزن كوچيك هم تو دستش نبود.چقدر تحمل داشت اين"زارا"!

وحشتناك هوس كرده بودم تو بغلم بگيرمش و ببوسمش.به هر بهونه اي مي خواستم بكشونمش جلوي كولر.دستم رو گرفتم طرفش.لبخند زد.طرف خودم كشيدمش.اگه انصاف داشت بايد اعتراف ميكرد چقدر هواي جلوي كولر خنكه!اما انگار گرمي و سردي هوا براش مهم نبود.با تمام وجود "زارا"رو مي خواستم.تموم شب رو تو حسرت لمس و نوازش هاي زنونه اش سوخته بودم.دستم رو روي برآمدگي هاي بدنش سروندم.تو يه لحظه انگار تموم سلول هاي بدنم زنده شدن.يه خون تازه تو رگ هام دويد.اين حس تنها مخصوص "زارا"بود.هيچوقت زن خدمتكار نتونسته همچين حسي بهم بده.داشتم وارد بهشتي ميشدم كه كليدش دست "زارا"بود.سرشار از شوق و شهوت و عشق و احساس بودم."زارا"رو بيشتر به خودم فشردم.گونه م رو به گونه ش چسبوندم و لاله گوشش رو گرفتم تو دهنم.صداي نفسهاش كه هميشه ديونه م مي كرد تو گوشم پيچيد.بوي بدنش رو با يه نفس عميق تو كشيدم.همه چيز آماده بود پر بگيرم و غرق بشم تو خلسه"زارا".منتظر عاشقانه ترين كلماتش بودم تا فداش بشم."زارا"هواي شهواني اطراف رو تو كشيد.هميشه وقتي مي خواست حرف بزنه يه نفس عميق مي كشيد.

"عزيزم...من بايد برم.نمي تونم بيشتر بمونم.بعدا...باشه؟"

يه دفعه سوت خمپاره ي كه آخرين روز حماقت هاي جنگيم شنيده بودم,تو گوشهام پيچيد.با وحشت از كمر "زارا"گرفتم و خوابوندمش رو تخت!

"از شروع سوت خمپاره تا لحظه انفجار پنج ثانيه فرصت خيز زدن دارين.تركش هاي خمپاره هيچوقت از ارتفاع نيم متري پائين تر اصابت نمكنن.كف دستها رو بايد به گوشها چسبوند تا از موج انفجار در امون موند."

من به هيچ قيمتي حاضر نبودم قفل دستام رو از كمر "زارا"باز كنم.اما اون به زور خودش رو كنار كشيد و تو چشمام خيره شد.

"يه وقت ديگه باشه؟خواهش ميكنم.باشه براي بعد."

من تو سكوت نگاش كردم و اون فكر كرد گفتم"آره"!

تجربه كوتاه جنسي م بهم فهمونده بود كه در برابر مقاومت يه زن هر خواهشي بي اثره.چه از سر تطميع در بياي و چه تهديد.كافيه زن كوچكترين امتناعي بكنه,مرد اعصابش بهم ميريزه و بي خيال هر چي ميل جنسي داره ميشه.اما من ميخواستم مثل هميشه پيروز باشم.شكست,تحمل و اراده مي خواد.ولي من تو اون دو ساعت انتظار,كاملا خرد شده بودم.انتظار داشتم "زارا"خرده ريزام رو جمع و جور كنه,بهم بچسبونه و ازم يه عاشق ديگه اي بسازه.همونطور كه مي خواست هميشه باشم.ولي "زارا"پا روي خرده هام گذاشت.لهشون كرد و گفت:"خداحافظ"
به رسم لحظه هاي خداحافظي دوران زندگي مشتركمون,لباش رو به لبام چسبوند.اين بوسه ها يه جور ديگه ي بود.كوتاه و سرد و با صدا.انگار كه همه بايد متوجه خداحافظي ما بشن.اما من خر فكر كردم اين يه چراغ سبزه!يه جون تازه ي گرفت سلول هاي جنسي م."زارا"گفت:"باز هم ميبينمت."
چشام رو بستم و اون فكركرد گفتم"باشه"
در حالي كه من داشتم به نقشه شيطانيم فكر ميكردم.لباش كه به لبام چسبيد,فرياد حمله فرمانده تو گوشام پيچيد.فرصت عمليات كم بود.تو يه لحظه منوراي دشمن مي تونستن همه جا رو روشن كنند.سريع لب پائينش رو بين دندونام گرفتم.با تعجب نگام كرد.غافلگير شده بود.اين تاكتيك ما بود.غافلگيري!درخشش وحشيانه چشمام رو تو انعكاس مردمك چشماش ديدم.و يه دفعه گلوله خمپاره درست,دو متري ما فرود اومد.دندونام رو بهم فشردم."زارا"جيغ زد ومن طعم خون لباش رو,كه گرم و شور بود,چشيدم.اون تركش خورده بود.خون از گوشه دهنم تو يه خط باريك راه افتاد.زارا ديوانه وار جيغ مي كشيد.از اتاق بيرون دويد و من تكه گوشت رو تف كردم جلوي كولر.نميدونم چقدر پشت خاكريزها بودم كه آمبولانس رسيد.صداي آمبولانس لحظه به لحظه تو حياط قصر دور و جيغ "زارا" توش گم مي شد.

من كنار پنجره اومدم.چشام رو بستم و از باد خنك كولر كه زير شكم و لاي پاهام رو نوازش مي كرد,لذت بردم!
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30546< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي